" مونا ستاره شد!

مجيد منصوريخواه فومني
majid_foomani@yahoo.com


" به نام خدا"



" تا سه ميشمرم. سه رو نگفتم بايد خوابيده باشين."
بعد هم گوشه سالن ايستاد و شروع كرد به شمردن:
" يك. يك و بيست و پنج ، يك و هفتاد و پنج، يه بار بيشتر نميشمرم ها .... چشا بازه كه هنوز.....دو . دو و بيست و پنج ..... اه حسني كره خر نيشتو ببند... دو و نيم .... كمربند اومدا ..... دو و هفتادو پنج چشا بسته.... دو و هشتاد . مونا خانوم ...سليطه خانوم چشاتو ببند. دو و نود.. دو و نود آهان حالا سه ."
من و مونا زير لحاف در حاليكه از خنده روده بر شده ايم با شنيدن شماره 3 از ترس چشا مونو به زور مي بنديم.
****
داداشي موجي بود يعني تو جبهه موج خمپاره چنان پرتش كرده بود كه تا چند ماه اصلا هيچي حاليش نبود بعد هم كه بهتر شد مينشست گوشه اتاق و با خودش حرف ميزد. يه بار هم كه خل بازيش گل كرد يقه ماماني رو گرفت و از بالكن مثل تربچه ولوش كرد وسط حياط. هربار كه داداشي سرم داد مي كشيد خودم را خراب ميكردم. صبح ها كه مونا به مدرسه ميرفت، من از ترس داداشي دور و بر اتاقش نمي رفتم . به اتاق مونا ميرفتم و وسايل اش را به هم مي ريختم. يك روز وسط دفتر مونا عكسي پيدا كردم. با خوشحالي به اتاق داداشي رفتم و عكس را به طرفش دراز كردم :
" داداشي اين عكس باباست؟"
داداشي اول بي اعتنا نگاهي كرد و بعد يك دفعه عكس را از دستم قاپيد:
" اين نره خر كيه؟ كجا پيداش كردي... حسني با توام كجا... "
با اين كه عقلم نمي رسيد اما با ترس گفتم :
" تو كوچه داداشي. به جون مونا تو كوچه پيداش كردم "
داداشي عكس را تكه تكه كرد و داد زد:
" ريقو عكس بابا تو كوچه چيكار ميكنه. اين عكس بابا نيست گمشو برو تا نزدم پس كلت. گمشو."
قبل از اينكه من به دنيا بيام بابا مرده بود. اينو مونا خواهرم، بهم گفته بود . بعد چند ماهي عزيز خانوم اومد خونه ما. من از عزيز خانوم بدم ميومد. تا دست به چيزي ميزدم با دستهاي زبرش ميخواباند پس كلم. من تازه چهار دست و پا راه ميرفتم كه داداشي رفت جبهه . مونا نامه داداشي رو كه كه اسمش وصيت نامه بود برام خونده بود :
" اگه مي دونستم مي فرستنم خط مقدم، عمليات، صد سال سياه هوس تفنگ و نارنجك به سرم نميزد."
دو سال بعد يك آدم نره غول از در حياط آمد تو. من در حاليكه از قيافه پشمالو آن مرد ترسيده بودم دويدم به سمت اتاق مونا و سرم را لاي پاهاي مونا پنهان كردم:
" چي شده حسني چرا همچين ميكني؟"
من گوشه حياط را به مونا نشان دادم و با گريه گفتم:
" غول مونا. يه غول."
اما وقتي ديدم مامان و عزيز خانوم غول را بوسيدند ترسم ريخت:
" نترس حسني اين داداشيه."
هر سه خنديدند.
*****
از روزي كه داداشي از جبهه برگشت مونا ناراحت بود. ديگر تلفن كه زنگ ميزد مونا با ترس و لرز گوشي را برمي داشت و طوري حرف ميزد كه داداشي خبردار نشود.
" كي بود مونا؟"
" هيشكي داداشي اشتباه گرفته بود."
" دفه ديگه زنگ زد گوشي رو بده به من حاليش كنم."
" چشم داداشي."
اما من مي دانستم مونا دارد به داداشي دروغ ميگويد:
"اگه منو نبري پارك به داداشي ميگم عكسو از تو دفتر تو پيدا كردم."
" باشه قبول.كي بريم پارك؟
داداشي كه از خانه ميرفت مونا با خوشحالي گوشي را برميداشت و با هرهر و كركر با يه نفر حرف ميزد.
" كيه مونا... مونا بده منم باهاش حرف بزنم..... "
" مليحه دوستمه حسني .حالا بدو برو ببين داداشي نياد.
اما يكبار كه مونا تو اتاقش بود من گوشي را برداشتم. اون ور خط صداي يك مرد بود كه خودش را لوس ميكرد تا من گوشي را بدهم به مونا : " شوما با مونا چيكار داري؟ "
" بگو مليحه كارت داره. نازتو برم وروجك. بدو گوشي رو بده به آبجيت."
" اه خر خودتي نره غول. تو كه مليحه نيستي تو مردي."
" وروجك فضولي نكن گوشي رو بده به مونا داري كفرمو بالا مي ياري ها."
من هم گوشي را چند بار محكم كوبيدم به ديوار و بعد گفتم:
"حالا خوبت شد نره غول تا ديگه دروغ نگي.آدم شدي يا بازم سرتو بكوبم به ديوار." اما آن آدم لوسه مدام پاي تلفن مي خنديد و با دهانش صداي گوسفند در مي آورد.
مونا كه آمد از ترس دويدم به طرف در حياط. داداشي از در آمد تو.
" داداشي داداشي همون آقاهه كه اشتباهي تلفن ميزنه به مونا."
" كدوم يارو؟مونا ميكشمت."
مونا رنگ به چهره نداشت. گوشي تلفن را گذاشته بود و فرار كرده بود سمت اتاق عزيز خانوم. آن روز
اگر ماماني جلوي داداشي را نگرفته بود مونا الان مرده بود. خود داداشي اينو ميگفت و در حاليكه من
را بغل كرده بود به مونا فحش ميداد.
از آن روز مونا ديگر تا مرا مي ديد گوشي را قطع ميكرد . من هم از حرصم مي رفتم تو اتاق مونا و تا مي توانستم وسايلش را به هم مي زدم اما ديگر عكس آن نره خر را پيدا نكردم.
" مونا دلت بسوزه سردوستتو شكوندم."
" كي؟"
" همون روز كه باهاش حرف زدم ديگه. اونقد سرشو كوفيدم تو ديوار كه گفتم تا حالا مرده. با من قهري مونا؟ "
مونا در حاليكه به آرامي گريه ميكرد، گفت:
" تو نامردي حسن؟"
" نامرد يني چي مونا"
" يعني با اين كارت مليحه رو ناراحت كردي و اونم با من قهر كرد"
" تو هم كه مثه اون نره خر دروغ ميگي. مليحه مگه مرده؟"
چنگ انداختم تو صورت مونا و موهايش را محكم كشيدم. مونا هم چنان با دست كوبيد پس سرم كه تا چند روز سرم درد ميكرد. فردا كه از مدرسه آمد، يك جعبه بزرك كه لاي كاغذ رنگي پيچيده شده بود را داد دستم. داخل جعبه يك تفنگ بود از همان تفنگهايي كه ساچمه پلاستيكي داشت و من هر چه به ماماني اصرار كرده بودم برايم نمي خريد. از خوشحالي پريدم بغل مونا و صورتش را بوسيدم . مونا گفت اين هديه از طرف مليحه است. با اين كه ميدانستم مونا باز هم دارد دروغ ميگويد اما فكر اينكه تفنگ را از دست بدهم، باعث شد به روي خودم نياورم. مونا از آن روز مدام مينشست پاي تلفن و يكريز با نره خر حرف ميزد. من هم با تفنگ ساچمه اي نره خر مي ايستادم جلوي درب حياط و تا داداشي مي آمد يك ساچمه شليك مي كردم پس كله مونا. مونا سريع تلفن را قطع مي كرد و مي دويد داخل اتاق.
" مونا ديگه بسه قطع كن."
مونا كه انگار صدايم را نشنيده بود مدام براي نره خر عشوه مي ريخت و صدايش را نازك مي كرد و قربان صدقه مليحه سيبيلو مي رفت . با ساچمه وسط سر مونا را نشانه رفتم :
"ميگم تلفنو قطع كن. بسه ديگه."
" چي ميگي بزار ببينم مليحه چي ميگه. بدو برو داداشي نياد. بدو."
" به من چه تازه به داداشي ميگم مليحه سيبيلوهه؟"
مونا گريه اش گرفت و در حاليكه دهانم را محكم فشار ميداد قسمم داد كه به داداشي چيزي نگويم من هم از مونا قول گرفتم مرا با خودش پيش نره خر ببرد.
****
چند هفته بعد تلفن بازي تمام شد . مونا فقط يك لحظه با تلفن حرف ميزد و بعد در حاليكه عزيز خانوم خواب بود به آرامي ميدويد به سمت باغ روبروي حياط. من هم پشت سر مونا ميرفتم به سمت باغ اما تا ميرسيدم جلوي درب باغ، مونا غيب ميشد. چند روز بعد مونا مرا هم به داخل باغ برد اولين بار بود كه نره خر را مي ديدم:
" اينم حسن داداشم. حسن سلام نميكني؟ "
از لجم يك ساچمه گذاشتم تو تفنگ و گوش نره خر را نشانه رفتم. مونا دنبالم دويد و تا مي توانست من را به باد كتك گرفت. آخرسر خود نره خر نجاتم داد.
با اين كه قول داده بودم هر چه ميبينم به به داداشي بگويم، اما دلم نيامد مونا را لو بدهم. مونا را از ماماني هم بيشتر دوست داشتم. بعد از مدتي نره خر آن قدر با من شوخي كرد و خنديدم كه از داداشي هم بيشتر دوستش داشتم. هر روز بعد از ظهر ميرفتيم باغ و نره خر كه حالا مي دانستم اسمش كامران است.
*****
كامران دست كرد داخل جيب شلوارش و مشتش را گرفت سمت من. اما تا چشمم را باز كردم ، مونا و كامران غيب شده بودند. چند ساعت همان جا ايستادم. هوا كه سياه شد ، گريه ام گرفت. مونا در حاليكه تمام بدنش خاك و گل بود و رنگ صورتش عين گچ شده بود از ته باغ آمد:
"پس نره خر كو؟ چرا گريه ميكني؟ "
- مگه اسم نداره صداش ميكني نره خر؟
" خب كامران كوش؟ اون زدتت آره؟"
مونا چيزي نگفت:
" مونايي خاك بازي كردي."
مونا فقط گريه ميكرد.


****

بعد از آن روز مونا ديگر به باغ نرفت. من هم هرچه گريه كردم بي فايده بود. مونا روز به روز عنق تر ميشد و از تلفن هاي كامران هم خبري نبود. چند بار هم كه اسم او را آوردم چنان عصباني شد كه نزديك بود مرا بكشد:
" مونا، كامران ديگه نمي آد باغ ".
" نه ديگه نمياد."
"قرار بود برام يه تفنگ دوربين دار بياره. چرا جواب نميدي مونا؟"
" تفنگ دوربين دار بخوره تو سرت با همين تفنگت همه رو زا برا كردي بس نيست."
" نه تفنگ دوربين دار ميخوام."
" ميخواي چيكار؟"
" ميخوام نشونه بگيرم بزنم تو مخ عزيز خانوم كه انقد نزنه پس كلم."
*****
ظهر است و طبق فرمان داداشي بايد الان خواب خواب باشم . اما داداشي خودش چنان خوابيده كه انگار صد سال است مرده. عزيز خانوم روي مبل داشت چرت مي زد و مونا هم رفته بود كلاس تقويتي. حوصله ام سر رفته بود. تلويزيون را روشن كردم و مسابقه فوتبال نگاه كردم. من فقط دوست داشتم آدم هاي تلويزيون گل بزنند. با كش قيطاني گذاشتم زير گوش عزيز خانوم. چرت عزيز خانوم پاره شد و مثل فنر از جا پريد. خودم را به خواب زدم و عزيز خانوم دوباره به خواب رفت. يك مرتبه يكي از آدماي تلويزيون گل زد. من چنان فرياد زدم كه داداشي دوباره زنده شد و در حاليكه موهايش سيخ شده بود زل زد تو چشمهايم:
" چي شده؟ "
"داداشي اون آقاهه گل زد."
داداشي دنبالم دويد :
" تو اصلا مي دوني فوتبال چيه مي شيني واسه من فوتبال نگاه مي كني. گم شو از جلو چشام تا تيكه پارت نكردم."
مونا روز به روز چاق تر ميشد و تا از مدرسه مي آمد ميرفت داخل اتاقش و تا شب هم بيرون نمي آمد. داداشي سر سفره با خوشحالي رو كرد به مادر و عزيز خانوم و طوري كه مونا از اتاق حرف هايش را نشنود گفت:
" ديدي ننه بالاخره آدم شد. همه دخترا تو اين سن، سر و گوششون ميجنبه. يه خورده كه سفت بگيري درست ميشن."
عزيز خانوم در حاليكه دو لپي غذا ميخورد گفت:
" حالا مگه موناي من چي كار كرده گير دادي. "
" عزيز جون چيكار نكرده . فقط مونده مرتيكه رو پاي تلفن قورت بده. مرد كه بالا سر دختر نباشه همين ميشه ديگه."
من به داداشي گفتم:
" داداشي من هم مردم مگه نه؟"
داداشي يك شيشكي كنار گوشم بست و با پشت دست كوبيد تو سرم. از سر سفره بلند شدم و رفتم اتاق مونا. تا من را ديد رويش را برگرداند به سمت ديوار:
" داداشي ميگه مونا آدم شده."
" حسني من فرقي كردم؟"
" خب آدم شدي ديگه!"
" اون كه آره . خودم رو ميگم. خوب نگام كن."
من سر تا پاي مونا را ورانداز كردم. به نظرم مونا خيلي چاق شده بود. يك دفعه چشمم افتاد به شكم مونا:
" آجي شكمت يه خورده باد نكرده؟"
مونا رنگش پريد و ملحفه را كشيد روي خودش.


****
يك ماه بعد داداشي دوباره رفت. حسين پسر مش غلام باغبون آمد و به زور او را راضي كرد كه برگردند جبهه. داداشي شب پنهاني گريه كرد. دلم براي داداشي سوخت تا آْن شب گريه داداشي را نديده بودم. همان شب مرا كشيد داخل اتاق و كلي نصيحتم كرد كه چطور مواظب مونا باشم تا دست از پا خطا نكند. من هم دروغكي قول دادم كه هر چه گفت را انجام دهم. موقع رفتن داداشي مونا اصلا بيرون نيامد. مادر و عزيز خانوم جلوي در حياط ايستادند و داداشي از زير يك سيني و يك كتاب رد شد. من هم مثل داداشي سه بار از در بيرون رفتم و دوباره برگشتم داخل. بار سوم عزيز خانوم صلوات فرستاد و زد زير گريه مادر هم همراه عزيز خانوم گريه كرد. داداشي كله عزيز خانوم را بوسيد و همين كه مادر را بغل كرد گريه اش گرفت من لبه حوض نشسته بودم و با يك چوب كله ماهي قرمز مونا را قلقلك دادم. ماهي قرمز انگار خوشش نيامد دو سه بار فرار كرد و بعد هم رفت زير يك تكه لجن و ديگر هم پيدايش نشد. داداشي صدايم كرد. دويدم سمت در. بغلم كرد ومدام صورت پر مويش را ماليد به صورتم. به آرامي در گوشم گفت كه حرفهايي كه به من گفته را فراموش نكنم. چند دقيقه بعد حسين با يك ماشين گنده آمد و داداشي را سوار كرد و برد.
فردا صبح با سر و صداي مونا از خواب بلند شدم. مونا يك آهنگ مسخره گوش خراش گذاشته بود و جلوي من و عزيز خانوم قر ميداد. عزيز خانوم چشمهايش را ماليد و روسري اش را بست پشت سرش زل زد تو چشمهاي مونا و گفت:
" چيه كبكت خروس ميخونه مونا."
من گفتم:
" عزيز كبكت.. چي چي ميخونه؟"
مونا گفت:
" پس چي ميخواستي كبكم سرشو بكنه زير برف به تنبون تو نگاه كنه؟"
عزيز با ناراحتي رويش را برگرداند. مونا صورت عزيز را بوسيد و عزيز خانوم هم مونا را بغل كرد. يك دفعه عزيز خودش را از دستهاي مونا رها كرد و با خشم به مونا گفت:
" شكمت چرا طبله شده دختر! اي لعنت خدا بر شيطون. دختر چي كار كردي با خودت."
مونا خودش را جمع كرد و دويد به سمت اتاق. من زل زدم تو چشم هاي عزيز و گفتم:
" عزيز شكم مونا باد كرده؟"
عزيز با دست هاي زبرش كوبيد پس كلم و داد زد بروم گورم را گم كنم. بعد هم سرش را گرفت ميان دو دستش و زد زير گريه. فكر كردم عزيز دارد براي شكم مونا گريه ميكند:
" عزيز مگه شكم مونا چي شده. تو رو خدا بگو عزيز منم بدونم."
عزيز هيچ حرفي نزد. از آن روز عزيز تا مونا را ميديد زير لب با خودش چيزي ميگفت و هر چي مونا سلام ميكرد جواب نميداد. شكم مونا شده بود اندازه يك توپ فوتبال. به مونا كه گفتم خنديد و دستش را گذاشت روي شكم و آرام نوازش كرد. من سرم را بردم سمت شكم مونا و آرام دست كشيدم روي برآمدگي شكم
" مونا به منم ميگي چطوري شكمم توپي بشه؟"
"خب يه توپ فوتبالو قورت بده شكم تو هم توپي ميشه."
" ازون توپا كه تو تلويزيون گل ميزنن؟"
" آره از همونا."
خوشحال شدم. اما بعد فكر كردم توپ را چطوري قورت بدهم
"خب چطوري قورتش بدم توپ كه تو دهن من جا نميشود."
مونا جوابي نداد:
"مونا چطوري قورتش دادي؟"
" سخته . بزرگ تر كه شدي بهت ياد ميدم چطوري قورتش بدي."
چند روز بعد با مونا رفتيم باغ. مونا با ترس اطراف را نگاه كرد. بعد دستم را گرفت و با عجله دويد سمت درختهاي بلند كاج. نشستيم زير درخت و مونا در حاليكه ساعتش را نگاه ميكرد ،گفت:
" حسن نره خر يادته؟"
من سرم را گذاشتم رو شكم مونا و دراز كشيدم :
" نگفتي يادته يا نه؟ كامران رو ميگم؟"
من تازه ياد تفنگ دوربيني افتادم :
" من با اون قهرم. اون مرد نيست."
"براي چي؟"
" گفته بود برام يه تفنگ دوربين دار مياره. يادته؟
مونا دست انداخت لاي موهايم و با خنده گفت:
"كامران امروز مياد اينجا."
من سرم را بلند كردم و به چشمهاي مونا نگاه كردم:
"من ديگه خر نميشم مونا. من از اون بدم مياد اون دروغ گوهه. تازه به داداشي قول دادم ديگه با نره خر حرف نزنم تو هم اگه با اون حرف بزني به ماماني ميگم."
مونا از روي زمين بلند شد. روسري اش را از سرش برداشت و با شانه كوچكي موهايش را مرتب كرد.
و يك دفعه پريد صورتم را بوسيد:
" حسن كامران كه اومد قول بده خرابكاري نكني. باشه؟"
" باشه تو هم قول بده بهش بگي تفنگ دوربينيمو بياره."
چند دقيقه بعد آمد. عين داداشي صورتش پر مو بود و در حاليكه قربان صدقه من ميرفت به مونا چشمك زد:
"حسن ديگه سرمو نميكوبي به ديوار."
مونا به زور خنديد. من اخم كردم و رفتم نشستم پاي درخت
به آرامي دست كشيد رو شكم مونا. بلند شدم و با مشت كوبيدم به پاهايش:
" نره خر با توپ من چيكار داري."
" توپه تو ديگه چيه؟"
من سرم را گذاشتم رو شكم مونا. نره خر با آن ريشهاي دو متري اش خنديد بعد هم حرفهايي زدند كه من هيچي نفهميدم:
" چند ماهته مونا؟"
" چهار ماه. نكنه ميخواي بگي نمي دوني....."
" منظورم اين نبود. حالا ميخواي چيكار كني مونا؟"
" منظورت اينه كه چيكار كنيم. چرا ميگي من چيكار كنم. نكنه فكر بد بزنه به سرت ....."
دست انداخته بود گردن مونا و من داشتم خودم را ميخوردم. بدون اينكه مونا ببيند يك نيشگون جانانه از دستش گرفتم. دستش را از دور گردن مونا برداشت:
" خونه چي؟ كسي چيزي بهت نگفته؟"
مونا كم كم قيافه اش درهم رفت. نره خر دوباره از مونا پرسيد:
" مونا چيزي شده به من بگو."
مونا ديگر حوصله اش سر رفت. هميشه وقتي از كسي حوصله اش سر ميرفت روزگارش را سياه ميكرد. نيم خيز شد سمت نره خر و با صداي بلند داد زد:
" ميخواستي چي بشه چرا انقد خودتو ميزني به كوچه علي چپ اون موقع حاليت نبود حالا هم داري ازم بازجويي ميكني اين گنديه كه تو زدي نه من."
نره خر بازو هاي مونا را گرفت و طوري كه انگار من بوقم، خواست مونا را بغل كند:
" هي نره خر ديگه پر رو نشو ديگه."
خودش را عقب كشيد و براي اولين بار از من نيم وجبي عذر خواهي كرد.
" آجي هوا داره سياه ميشه نميريم خونه. عزيز خانوم الان عين بيل وايستاده جلو در بريم ديكه بيا..."
مونا بغلم كرد و بي اعتنا به نره خر راه افتاد. نره خر دنبالمان مي آمد. من برايش شكلك در آوردم:
" خب تو بگو چيكار كنيم مونا هر چي بگي قبول ميكنم باوركن."
" همون سري قبل ، قول دادي برا هفت جدم بسه. برو بدتر كفريم نكن هر چي از دهنم در بياد بهت ميگم."
چشم هاي مونا خيس شده بود. با گوشه روسري چشمهايش را ماليد. بعد دوباره دلش براي نره خر سوخت :
" كامي عزيز خانوم فهميده اگه مامانم بفهمه سكته ميكنه. ميفهمي كامران؟"
"خب چيكار كنيم مونا تو خودت بگو من كه ديگه عقلم قد نميده"
مونا به چشمهاي نره خر زل زد. آب دهانش را قورت داد و بعد با ترديد گفت:
" فرار... بيا فرار كنيم."
نره خر رنگش پريد. به من كه عين آدم ديوانه ها به آنها خيره شده بودم نگاه كرد. بعد دست برد لاي موهاي زبر صورتش و گفت:
" مطمئني اين راهشه؟"
" پس ميگي با اين شكمم راست راست جلو مامانم راه برم. تازه اگه داداشيم بفهمه كه ديگه هيچي.. "
من تازه داشتم مي فهميدم مشكل نره خر و مونا شكم توپي موناهه :
" مونا خب بدش به من قول ميدم خوب نگهش دارم."
نره خر با تعجب نگاهم كرد:
" چي رو بده به تو وروجك؟"
" خب توپ تو شكمشو ديگه."
هر دو خنديدند. بعد مونا بغلم كرد و صورتم را بوسيد.
" بريم كه آلان عزيز خانوم خونه رو گذاشته رو سرش."
*****
آن شب مونا. تند تند لپم را محكم ميگرفت و ماچم ميكرد. من سرم را گذاشته بودم رو شكم توپي مونا :
" مونا نره خر رو دوس داري؟"
" خب آره."
" چن تا دوس داري؟"
" يه عالمه حسن."
" يه عالمه يني از بيستا بيشتر مونا؟"
" آره از بيست تا بيشتر."
من سرم را از شكم مونا بلند كردم و رفتم به سمت حياط:
" كجا ميري حسن. نميخواي بالا پشت بوم بخوابي؟"
" تو منو بيست تا دوس داري اون نره خر رو يه عالمه. من باهات قهرم."
مونا ملحفه سفيد را كنار زد و با دست اشاره كرد كه بروم كنارش. اما من كه لب و لوچم آويزان بود و بغض كرده بودم دويدم به سمت نردبان تا بروم پيش ماماني. مونا دويد و دستم را گرفت:
" نيم وجبي حالا واسه من خودتو لوس ميكني. كي گفت نره خر رو از تو بيشتر دوست دارم. بيا بريم دراز بكشيم. راستي مگه قرار نبود امشب ستاره ها رو بشمريم. قد ستاره ها تو رو دوس دارم خوبه؟ بدو بريم ديشب چن تا شدن؟"
من دستهايم را باز كردم و گرفتم سمت مونا و با خوشحالي گفتم:
- اينا ميشه ده تا . قد دستاي تو هم روش بود.
من سرم را بلند كردم و آسمان را نگاه كردم. سياه سياه بود انگار ستاره ها گم شده بودند:
- مونا پس كوشن؟
مونا با تعجب به آسمان خيره شد. بعد سرش را پايين انداخت . آن شب هيچ ستاره اي در آسمان نبود و ماه در هاله اي از ابرهاي تيره پنهان شده بود. شب مونا در حاليكه گريه ميكرد به خواب رفت. فردا تا غروب مونا نيامد. ماماني تا شب زل زد به درب حياط و به آرامي گريه كرد. مونا با نره خر فرار كرده بود اما من هيچ حرفي نزدم چون به مونا قول داده بودم به هيچ كس حرفي نزنم . مونا هم قول داد وقتي برگشت هر چي در شكمش بود را به من نشان بدهد. آن قدر كه به فكر شكم مونا بودم به مونا فكر نميكردم . اما مونا و نره خر ديگر هيچ وقت برنگشتند.

25/02/84
بازنويسي نهايي تا : 30/07/84
















 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34001< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي